درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ ما سه تا خوش اومدیداین جا جاییه که می تونین راحت باشین در ضمن ما سه تا تا دلتون بخواد انتقاد پذیریم واز نظراتون خوشحال می شیم
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 36
بازدید کل : 32608
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 23
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


سه تا ابجی اینترنتی
به علاوه ی دختر خالشون




سلام به همه ی دوستای با حالم من و هلیا یه چند روزی می ریم مسافرت واسه همین اگه اپ نشدیم ببخشید ولی اگه اینترنت در دسترس بود حتما اپ می شیم در هر صورت یه خداحافظی دوستانه از طرف ما قبول کنین

good bye.................................................



پنج شنبه 23 تير 1390برچسب:, :: 11:28 ::  نويسنده : محیا

امروز می خوام شما رو با نویسنده ی جدید وبلاگمون اشنا کنم این

نویسنده کسی نیست جز زهره جون دختر خالم که باید بگم این همون

دختر خالم که قبلا گفتم نیست خواهرشه پس برای سلامتی عضو

جدیدمون وهمچنین وبلاگمون بیاین با هم یه نوشیدنی بخوریم

هوراااااااااااااااااااااااا.....

تا درودی دیگر بدرود.............................................................



چهار شنبه 22 تير 1390برچسب:, :: 16:29 ::  نويسنده : محیا

ريخته سرخ غروب
جابجا بر سر سنگ.
كوه خاموش است.
مي خروشد رود.
مانده در دامن دشت
خرمني رنگ كبود.

سايه آميخته با سايه.
سنگ با سنگ گرفته پيوند.
روز فرسوده به ره مي گذرد.
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پي يك لبخند.

جغد بر كنگره ها مي خواند.
لاشخورها، سنگين،
از هوا، تك تك ، آيند فرود:
لاشه اي مانده به دشت
كنده منقار ز جا چشمانش،
زير پيشاني او
مانده دو گود كبود.

تيرگي مي آيد.
دشت مي گيرد آرام.
قصه رنگي روز
مي رود رو به تمام.

شاخه ها پژمرده است.
سنگ ها افسرده است.
رود مي نالد.
جغد مي خواند.
غم بياويخته با رنگ غروب.
مي تراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در اين تنگ غروب

سهراب سپهری



چهار شنبه 22 تير 1390برچسب:, :: 14:54 ::  نويسنده : هلیا

 

از شب ريشه سر چشمه گرفتم ، و به گرداب آفتاب ريختم.
بي پروا بودم : دريچه ام را به سنگ گشودم.
مغاك جنبش را زيستم.
هشياري ام شب را نشكافت، روشني ام روشن نكرد:
من ترا زيستم، شتاب دور دست!
رها كردم، تا ريزش نور ، شب را بر رفتارم بلغزاند.
بيداري ام سر بسته ماند : من خابگرد راه تماشا بودم.
و هميشه كسي از باغ آمد ، و مرا نوبر وحشت هديه كرد.
و هميشه خوشه چيني از راهم گذشت ، و كنار من خوشه راز از دستش لغزيد.
و هميشه من ماندم و تاريك بزرگ ، من ماندم و همهمه آفتاب.
و از سفر آفتاب، سرشار از تاريكي نور آمده ام:
سايه تر شده ام
وسايه وار بر لب روشني ايستاده ام.
شب مي شكافد ، لبخند مي شكفد، زمين بيدار مي شود.
صبح از سفال آسمان مي تراود.
و شاخه شبانه انديشه من بر پرتگاه زمان خم مي شود

سهراب سپهری

 



سه شنبه 21 تير 1390برچسب:, :: 22:52 ::  نويسنده : هلیا

سلام به همه ی خواننده های وبلاگ ما به خصوص نوشته های من امروز می خوام یه رازی رو فاش کنم می خوام بگم من دختر خاله ی زهرا نویسنده ی وب دختر خاکستر نشینم فکر کردین واسه چی لینکش کردم فقط واسه اینه که قوم و خویشمه وگرنه من با این وبلاگای لوس کاری ندارم



شنبه 18 تير 1390برچسب:, :: 11:52 ::  نويسنده : محیا

سلام امروز نمی دونستم چی کار کنم تصمیم گرفتم چند تا عکس باحال بندازم

 



پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:, :: 9:23 ::  نويسنده : محیا

سلام به بیننده های محترم وبلاگ ما. من با این که چند روزه دارم مطلب می نویسم هنوز نمی دونم چی بنویسم پس لطفا با نظراتون بگین چی بنویسم؟

نظر                              یادتون                                           نره



دو شنبه 13 تير 1390برچسب:, :: 11:7 ::  نويسنده : محیا

آسمان، آبي‌تر،
آب آبي‌تر.
من در ايوانم، رعنا سر حوض.

رخت مي‌شويد رعنا.
برگ‌ها مي‌ريزد.
مادرم صبحي مي‌گفت: موسم دلگيري است.
من به او گفتم: زندگاني سيبي است، گاز بايد زد با پوست.

زن همسايه در پنجره‌اش، تور مي‌بافد، مي‌خواند.
من "ودا" مي‌خوانم، گاهي نيز
طرح مي‌ريزم سنگي، مرغي، ابري.

آفتابي يكدست.
سارها آمده‌اند.
تازه لادن‌ها پيدا شده‌اند.
من اناري را، مي‌كنم دانه، به دل مي‌گويم:
خوب بود اين مردم، دانه‌هاي دلشان پيدا بود.
مي‌پرد در چشمم آب انار: اشك مي‌ريزم.
مادرم مي‌خندد.
رعنا هم.

sohrab sepehri

 



دو شنبه 13 تير 1390برچسب:, :: 10:43 ::  نويسنده : هلیا

سلام دوباره به همگی بینندگان محترم مطالب من امروز می خوام بهتون یه نویسنده معرفی کنم نه اشتباه نگیرید من محیا نیستم این نویسنده ی عزیز که از همه ی نویسنده ها بیشتر دوسش دارم هوشنگ مرادی کرمانی هم ولایتی خودمونه من چند تا از کتاب های باحال هوشنگ رو خوندم که ازاونا می تونم به: نخل _مربای شیرین_مثل ماه شب چارده_مشت بر پوست _خمره واز همه مهمتر "قصه های مجید".امیدوارم کتابهاش رو بخونین در ضمن باید بگم که هوشنگ جون برنده ی جایزه ی جهانی هانس کریستین اندرسن که به بهترین نویسندگان کودک ونوجوان داده می شود نیز شده بدرود تا درودی دیگر



یک شنبه 12 تير 1390برچسب:, :: 21:12 ::  نويسنده : دریا

از مرز خوابم مي گذشتم،
سايه تاريك يك نيلوفر
روي همه اين ويرانه فرو افتاده بود.
كدامين باد بي پروا
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد ؟

در پس درهاي شيشه اي روياها،
در مرداب بي ته آيينه ها،
هر جا كه من گوشه اي از خودم را مرده بودم
يك نيلوفر روييده بود.
گويي او لحظه لحظه در تهي من مي ريخت
و من در صداي شكفتن او
لحظه لحظه خودم را مي مردم.

بام ايوان فرو مي ريزد
و ساقه نيلوفر برگرد همه ستون ها مي پيچد.
كدامين باد بي پروا
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد؟

نيلوفر روييد،
ساقه اش از ته خواب شفافم سر كشيد.
من به رويا بودم،
سيلاب بيداري رسيد.
چشمانم را در ويرانه خوابم گشودم:
نيلوفر به همه زندگي ام پيچيده بود.
در رگ هايش ، من بودم كه ميدويدم.
هستي اش در من ريشه داشت،
همه من بود.
كدامين باد بي پروا
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد؟



یک شنبه 12 تير 1390برچسب:, :: 20:55 ::  نويسنده : هلیا

سلام به نظردهنده هاامروز می خوام براتون یه داستان جالب که تازگی ها خوندم بنویسم.

عروسی خواهر دوقلویم بود وعروس و داماد نشسته بودن سر سفره ی عقد .من هم بالای سرشان ایستاده بودم ."دوشیزه ی محترمه ..."دختر خاله ام از ان طرف اتاق هی چشم و ابرو می امد  ومی خواست بروم انجا .گویا کاری پیش امده بود .اما من که می خواستم لحظه ی عقد در اتاق باشم محلش نمی گذاشتم . اما ول کن نبود. اخر عصبانی شدم وبا حرص گفتم"بله..." .عاقد با خنده گفت "گویا عروس خانم کمی عجله دارند.".همه خندیدند .خواهرم با غیظ نگاهم می کرد .همه فکر کرده بودند که او "بله" را گفته .

امید وارم خوشتون اومده باشه تا بعد...



شنبه 11 تير 1390برچسب:, :: 20:21 ::  نويسنده : دریا

سلام دوباره به همه ی کسانی که از وب من دیدن می کنن من امروز با یه کتاب دیگه که همین هفته ی پیش خوندمش اومدم امید وارم خوشتون بیاد:

اسم :زنان کوچک

نام نویسنده : راستش حافظه ی من خیلی خوب نیست

خلاصه ی داستان:فکر کنم اکثر شما کارتونش رو دیدید فقط باید بگم خوندنش خالی از لطف نیست سانسور نداره

تا دیداری دوباره با شما خوانندگان گل وبلاگم....................



شنبه 11 تير 1390برچسب:, :: 17:38 ::  نويسنده : محیا

سلام من دریا هستم.من می خواستم امروز به شما ثابت کنم که این وبلاگ بر خلاف اسمش مخصوص خانم ها نیست و همه می تونن از مطالبش لذت ببرن به خاطر همین می خوام امروز چند تا رمز از gta5.5 براتون بنویسم :

کدهای تقلبGTA5/5 
LXGIWY = اسلحه های نوع اول ( ضعیف )
KJKSZPJ = اسلحه های نوع دوم ( حرفه ای )
UZUMYMW =اسلحه های نوع سوم ( خفن )
HESOYAM = سلامتی+ضد گلوله+مقداری پول
OSRBLHH = افزایش درجه تعقیب به 2 ستاره
ASNAEB = بدون درجه تعقیب
AFZLLQLL = هوای آفتابی
ICIKPYH = هوای بسیار گرم
ALNSFMZO = هوا ابریه!!!
AUIFRVQS = بارون!!!!
CFVFGMJ = وای چه مه غلیظی!!!
YSOHNUL = Faster Clock
PPGWJHT = سریع تر کردن game play
LIYOAAY = کند تر کردن game play
AJLOJYQY = ملت با کلت میریزن سرت!!
BAGOWPG =این است یک مرد سخاوتمند!!!
FOOOXFT =همه مسلح هستند
AIWPRTON = f بر ات rhino میندازه
CQZIJMB = این رو برات میندازه Bloodring Banger
JQNTDMH = این رو برات میندازه Rancher

امید وارم خوشتون بیاد تا بعد



جمعه 10 تير 1390برچسب:, :: 16:47 ::  نويسنده : دریا

 

سلام به همه ی بیننده ها و به خصوص نظر دهنده های نوشته های من .  
امروز به عنوان روز افتتاحیه ی وبلاگمون من می خوام  بگم که خیلی مشتاق به تبادل لینک با دوستان بازدید کننده ایم . از هر نوع پیشنهاد و انتقاد کاملا استقبال می کنیم
و خیلی خوشحال می شیم اگه تو وبلاگ ما عضو بشین . من چون به پر شدن اوقات فراغتتون فکر می کنم هر دفعه یکی از بهترین رمانهایی که خوندم به شما معرفی می کنم رمان اول:
نام : خرمگس
نام نویسنده: اتل لیلیان وینچ
ملیت نویسنده: ایتالیایی
خلاصه ی داستان : جوانی ایتالیایی به نام ارتور که در زمان قیام مردم بر علیه کلیسا زندگی می کند وارد یکی از جریانات انقلابی می شود ولی یکی از کشیشانی که با او ارتباط دوستانه ای دارد اورا از این کار باز می داردولی ارتور به این کار خود ادامه می دهد تا این که او را دستگیر می کنند وبعد از ازادی به او تهمت لو دادن یکی از دوستانش را می زنند وبه همین دلیل دختر مورد علاقه اش او را از خود می راند او تصمیم به خود کشیمی گیرد ولی به دلیل افشا شدن رازی درباره ی زندگی او از این کار منصرف می شود .
 
 
خوب امید وارم این رمان را بخوانید واز ان لذت ببرید تا دیداری دوباره.....................


جمعه 10 تير 1390برچسب:, :: 16:25 ::  نويسنده : محیا

صفحه قبل 1 صفحه بعد